حموم چهل روزگي
ديروز 25 مهر 1390 ساعت 5 عصر با صداي زنگ خونمون بيدار شدي ، به جز من 3 تا مامان ديگه اومدن خونمون ، منظورم مامان نازيو مامان بزرگ مامان و مامانيه ، تا خانم خانمارو ببرن حموم ، امروز 40 روز از تولدت ميگذره ،انگار همين ديروز بود كه بدنيا اومدي چقدر زود گذشت ، با همه سختيا و شب بيداريا مثل برق و باد گذشت مي خوام بدوني اونقدر عزيزي برام كه نمي دونم چه جوري با كلمات بيانش كنم اما الان كه دارم برات مي نويسم قلبم از خوشحالي لبريز شده و اشك تو چشمام حلقه زده چون خيلي دوست دارم و لحظه لحظه دوست داشتني تر ميشي ، راستي امروزم كلي كادو گرفتي از جمله 2تا النگوي كوچولو كه مامان نازي برات آورده بود ، دستشون درد نكنه ، همه مي گفتن ان شاءالله بزرگ ميشه و باع...
نویسنده :
مامان هدی
13:11